به ثمر رساندن. ببار رساندن. درختی را بارور ساختن: نگهبان بود شاه گنج ورا ببار آورد شاخ رنج ورا. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری ببار. فردوسی. تأثیر عدل او کند این ملک را چنان کز خار ظلم میوۀ عدل آورد ببار. سوزنی.
به ثمر رساندن. ببار رساندن. درختی را بارور ساختن: نگهبان بود شاه گنج ورا ببار آورد شاخ رنج ورا. فردوسی. سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری ببار. فردوسی. تأثیر عدل او کند این ملک را چنان کز خار ظلم میوۀ عدل آورد ببار. سوزنی.
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
استدلال. دلیل آوردن. حجت آوردن. اقامۀ دلیل کردن: سخن عشق زینهار مگوی یا چو گفتی بیار برهانش. سعدی. همان انگار که تقریر این سخن نکردم و برهان و بیان نیاوردم. (گلستان سعدی)
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در که طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بُوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در کُه ِ طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
مرکّب از: ب + راه + سپردن، نفرین و دعای بد کردن مثلاً سیدی بکسی گوید که ترا براه جد خود سپردم یعنی باطن جدم ترا خواهد زد و نیز گویند براه اجاغم سپردند و اجاغ بمعنی دودمان است. (آنندراج) : کسی که منع تو از راه خانه ما کرد چو چشم منتظرانش سپرده ایم براه. قدسی (آنندراج)،
مُرَکَّب اَز: ب + راه + سپردن، نفرین و دعای بد کردن مثلاً سیدی بکسی گوید که ترا براه جد خود سپردم یعنی باطن جدم ترا خواهد زد و نیز گویند براه اجاغم سپردند و اجاغ بمعنی دودمان است. (آنندراج) : کسی که منع تو از راه خانه ما کرد چو چشم منتظرانش سپرده ایم براه. قدسی (آنندراج)،
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
پیش آوردن آوردن، یافتن حاصل کردن، فراهم آوردن گرد کردن جمع کردن: فراز آورد گونه گون سیم و زر، کشانیدن به جایی یا بسوی چیزی، فرود آوردن، پدید آوردن، بالا کشیدن برآوردن
پیش آوردن آوردن، یافتن حاصل کردن، فراهم آوردن گرد کردن جمع کردن: فراز آورد گونه گون سیم و زر، کشانیدن به جایی یا بسوی چیزی، فرود آوردن، پدید آوردن، بالا کشیدن برآوردن